نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

بچه جون بازیگوش

مامانی می گه پسرو بلا شده و بازیگوشی می کنه، بابایی هم هی قربون صدقه اش می ره.   ایشالا خدا همه نی نی ها رو زیر سایه بابا و ماماناشون سالم و سلامت نگهداره. ...
31 ارديبهشت 1390

بچه جون به پارک می رود

دیروز با مامانی و بابایی و عمو حمید رفتیم پارک قیطریه. اونجا صبحونه خوردیم. البته من فقط به به خوردم. بعدش هم مامانی منو گذاشت توی کالسکه ام و تو پارک گردش کردیم. عمو حمید می گفت که پارک قیطریه خیلی پارک خوبیه، مامانم هم گفت که این پارک رو خیلی دوست داره. منم دوست دارم برم پارک. تازه بعضی روزها هم با مامانی می ریم پارک ایرانشهر که نزدیک خونمونه. خیلی بهم خوش می گذره.     ...
31 ارديبهشت 1390

برای تو پسرکم

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت...
30 ارديبهشت 1390

پسرخاله آوازه خوان

دیروز مامانم منو برد خونه خاله نیره که خاله جون خودشه. اونجا یه پسری بود که اسمش محمد هادی بود و همش می خواست با من بازی کنه، هی میومد لپهامو ناز می کرد. منم بعضی وقتها، بعضی وقتها براش می خندیدم. تازشم برام یه عالمه هم شعر و آواز خوند، اونم از روی یک کتاب خیلی گنده که یه عالمه عکسهای بزرگونه هم توش داشت و مامانم بهش می گفت کتاب حافظ.منم هی براش اغون اغون کردم. خلاصه یه مشاعره جانانه با هم داشتیم. مامانم از محمدهادی دعوت کرده تا بیاد خصوصی به من درس بده تا من زودتر همه شیطونی های ممکن رو یاد بگیرم و از کسی عقب نمونم. مامانی می گه محمدهادی کلاس اوله، شما می دونید یعنی چی؟     ...
30 ارديبهشت 1390

عکس آتلیه ام آماده شده

با اینکه هر چی بابایی اصرار کرد، آقا عکاسه حاضر نشد فایل عکسمو بده، عوضش بابایی هم از عکسم دوباره عکس گرفت که خیلی هم خوشگل شده. ایناهاشش:   حالا دیدین چه حالی از آقا عکاسه گرفتم!!!     ...
29 ارديبهشت 1390

منم می خوام دکتر بشم

خوب منم دوست دارم دکتر بشم، واسه همین از الان شروع کردم به درس خوندن. اگه مامانی بذاره و هی حواسمو پرت نکنه و قربون صدفه ام نره منم حتما دکتر می شم.   ولی درس خوندن هم سخته ها!!! خسته شدم. ...
25 ارديبهشت 1390

عمه جون برات دعا می کنم

امروز برای عمه جون مریم روز بزرگیه، چون باید از پایان نامه دکتراش دفاع کنه. مامانم می گه که عمه جون خیلی خسته شده چون الان 6 ساله که همش داره درس می خونه و خیلی زحمت کشیده تا دکتراشو بگیره. آفرین به عمه جون و پشتکارش. دعا می کنم که عمه جون همیشه موفق و سلامت باشه، بعدش هم هر آرزوی دیگه ای داره که به صلاحشه، خدا براش برآورده کنه.   ...
25 ارديبهشت 1390

بابا همیشه هم که بداخلاق نیستیم که بابا

امروز صبح خوش اخلاق بودم. بخصوص بعد از اینکه با مامانی و زنعمو جون رفتیم پیاده روی و برگشتیم حالم حسابی جا اومد. مامانی هم که کلی ذوق زده شده بود هی از من و اسباب بازی هام عکس انداخت، ما هم دلشو نشکوندیم و هی براش ژست گرفتیم، اینجوری: ...
21 ارديبهشت 1390